جدول جو
جدول جو

معنی من مدی - جستجوی لغت در جدول جو

من مدی
همان مدی من دوره ی هخامنشی برابر با، ۱ گرم و هر گرم نزدیک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از من ری
تصویر من ری
واحد اندازه گیری وزن برابر با ۱۶۰ سیر یا ۴ من معمولی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منتمی
تصویر منتمی
آنکه خود را به کسی یا چیزی نسبت بدهد، بازی که از جایی به جای دیگر بپرد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از من لدن
تصویر من لدن
از نزد، از جانب، کنایه از از جانب خدا، دارای جنبۀ الوهی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
ویژگی مایعی که در اثر برودت بسته و سفت شده باشد، بسته شده، یخ بسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منادی
تصویر منادی
ندا کننده، جارچی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَ مِ دَ)
منجمده. تأنیث منجمد: منطقۀ منجمدۀ شمالی و جنوبی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به منجمد شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ دُ)
از نزد. از جانب و در شواهد زیر مقصود خداست، مخفف من لدن حکیم علیم، یا من لدن حکیم خبیر، چنانکه در سورۀ نمل آیۀ 6 و سورۀ هود آیۀ 1 آمده است:
پس دهان دل ببند و مهر کن
پر کنش از باد کبر من لدن.
مولوی.
کسب کن سعیی نما و جهد کن
تا بدانی سر علم من لدن.
مولوی.
باز آمد کای محمد عفو کن
ای ترا الطاف علم من لدن.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُفَ رِ)
تنهایی و مجردی. (ناظم الاطباء). منفرد بودن. حالت و چگونگی منفرد. رجوع به منفرد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَمْ مَ)
دهی است از دهستان کرون بخش نجف آباد شهرستان اصفهان، واقع در 40هزارگزی باختر نجف آباد و 4هزارگزی حومه نجف آباد به دامنه، با 589 تن سکنه. آب آن از قنات و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
منسوب است به مصامده که قوم سیه چهره و بالابلند باشند در اقصی مغرب، آنان را بلادبسیار باشد و حافظ کتاب اﷲاند. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مُرْ رِ مَکْ کی)
نوعی درخت ’مر’ و بهترینش آن است که خوشبوی و تلخ و صاف و مایل به سرخی بود. (از تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به مرمکی ذیل مرّ شود
لغت نامه دهخدا
(اِ نُ مَ دا)
نام وادیی است. (مراصدالاطلاع). نام رودباریست
لغت نامه دهخدا
نام ایل کرد از طایفۀ پشتکوه. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 68). ظاهراً می می
لغت نامه دهخدا
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
بستناک آنیسه افسرت افسرد بسته شده یخ بسته (آب یا مایع دیگر)
فرهنگ لغت هوشیار
منادا در فارسی: بانگیده بانگنده ندا داده شده خوانده شده، خبر یا حکمی که جارچی در ملا عام با صدای بلند ابلاغ کند، اسمی که پس از حرف ندا آید: ای مرد، یا حسین، جار زدن توضیح در امثال عبارت} منادی کردند {که در نظم و نثر قدیم آمده بصیغه اسم مفعول - یعنی بفتح دال و الف آخر است - و آن مصدر میمی} نادیه {است و بمعنی ندا میباشد ولی اغلب آنرا} منادی {بصیغه اسم فاعل - یعنی مکسور - خوانند (دکتر خیام پور. نداب 3- 2 ص 2- 101) ندا کننده، جار زننده جارچی
فرهنگ لغت هوشیار
گل محمدی: گل گلاب از گیاهان واحد وزن قدیم معمول در اصفهان مساوی یک ری و نیم. منسوب به محمد (مطلقا)، منسوب به محمد ص بن عبدالله پیغمبر اسلام
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منتمی
تصویر منتمی
وابسته کسی که خود را بکسی یا چیزی نسبت کند نسبت یابنده: (و خون خلقی از منتمیان درگاه بهر کوی و ساباط بر زمین ریختند) (نفثه المصدور. چا. یز. 25)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از من من
تصویر من من
سخن جویده جویده و تو دماغی تانی و درنگ بسیار در سخن گفتن: (شنوندگان او یعنی سید میران و هما از من منهای نا مفهومش رو هم رفته چیزهایی که باید بفهمند فهمیدند.) (شام. 363)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منکمی
تصویر منکمی
نهان شونده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از من عندی
تصویر من عندی
از نزد خود از پیش خود سرخود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از من لدن
تصویر من لدن
از نزد از جانب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
((مُ جَ مِ))
فسرده، یخ بسته، یخ زده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منتمی
تصویر منتمی
((مُ تَ))
کسی که خود را به کسی یا چیزی، نسبت کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منادی
تصویر منادی
((مُ))
جار زننده، جارچی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منادی
تصویر منادی
((مُ دا))
ندا داده شده، خوانده شده، خبری که با جار زدن اعلام می کنند، اسمی که پس از حرف ندا بیاید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از من من
تصویر من من
((مِ مِ))
سخن جویده جویده، تأنی و درنگ بسیار در سخن گفتن، تمجمج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منادی
تصویر منادی
پیام آور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مان بدی
تصویر مان بدی
اکونومی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منجمد
تصویر منجمد
یخ بسته
فرهنگ واژه فارسی سره
نام مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع گلی خواران قائم شهر
فرهنگ گویش مازندرانی
غرغرو
فرهنگ گویش مازندرانی
بیماری که در اثر درد، به سختی و چهار دست و پا راه رود، کسی
فرهنگ گویش مازندرانی
یخ زده، منجمد شده
دیکشنری اردو به فارسی